نه شب بود نه روز... . عصر هم نبود ! شاید دیوانه بود!
همه به او می خندیدند. والبته از ترس فاصله شان را با او حفظ می کردند. او ترسناک نبود ولی شاید حرفهایش وحشتناک بود.پوستش بنفش شده بود. می شد حدس زد که قبلا سرخ بوده و آفتاب اینگونه اش کرده .مو و ریشش بلند بود ولی زیاد ژولیده نبود.البته این نظر من بود. سینه ای ستبر و اندامی ورزیده داشت.
در یک دستش نان بود . نان تازه.، بویش را می شد حس کرد و گرمی اش را. نان ها حالت مقدسی داشتند. یک چیزی شبیه معجزه در دستان یک ...! نه ! نه ! مقدس تر بود. چون نان را هر کسی می تواند در دست بگیرد ولی...
و دست دیگرش یادم نیست. شاید هم دست دیگری نداشت! چرا ! چرا ! داشت. ولی زیاد مهم نبود. انگار اخم کرده بود ولی ابروهایش گره نخورده بود. با لحنی که تقریبا برای سربازها می شمارند، می شمرد: یک ، دو ، سه ، چهار! ... یک ، دو ، سه ، چهار! ....
همه می خندیدند ولی من فقط لبخند زدم. چیزی که می شنیدم خیلی مفید تر از تمام موعظه هایی بود که تا به حال شنیده بودم.باید عجله می کردم داشت دیر می شد. شما هم عجله کنید.
یک ، دو ، سه ، چهار!...
ما هم می گیم ۱ -۲ -۳ -۴ اما ۵ رو هم میگیم چون ما دیوانه تریم!!!
سلام ناخدا........البته هر کس تعبیری از کلمه دیوونه داره ولی من این تعبیر کانتونا رو خیلی دوست دارم که میگه : دیونه کسیه که با بقیه فرق داره.............اگه دقت کرده باشی همه موقع شمارش روی عدد سه یا پنچ توقف می کنن........تا سه میشمرم برو اون کارو انجام بده..........ولی همین مکث اون روی عدد چهار هم به عجیب بودن اون صحنه اضافه می کرد......
نان مقدس در دستان دیوانه ................
سلام
این داستان یکم ترسناک بود منو یاد یه نفر انداخت این بار نوشتت خیلی متفاوت بود دارم مشکوک میشم به نظرت یکم غیر عادی نشدی ؟
چیزی باید گفت وقتی سکوت ... آپ شد دلاور !!!
سلام خوبی منم آپدیت کردم هدف در زندگی از وب توهم تعریف کردم . بدو بیا .مرسی
احتمالا یه صحنه از نمایش یا یه تئاتر بوده !
سلام
خوبید؟
متن زیبایی بود...
ممنونم که سر زدید ... بازم بیایید اونورا خوشحال میشم ...
شاد و پیروز ... در پناه حق باشید...
خیلی باهالی دمت گرم ولی اون نیومد
وبلاگت خیلی تخمی.
سلام...
مطلبت رو که خوندم یاد یک نفر افتادم دلم گرفت آخه اون هم خیلی فقیر بود!!!
فقیر شده بود دلم خیلی براش سوخت چون اونم هم قبلا مثل همه ما ها یه زندگی داشته اما حالا...
اگه می دیدیش.......
موفق باشی دوست خوبم...
سلام
قصهی بود و نبود؟
پیروز باشی.
قصه ی جالبی بود ......................... به امید دیدار
سلام.ای وللاه.چه خوب مطلب می نویسی.مو هم خودمونی ام باز هم به من سر بزن.شاد باشی
سلام دوست دوست داشتنی:
من که نفهمیدم.........
سلام دوست ارجمند ....طرح جالبی بود .
سلام منم عجله دارم دارم ..................خودت گفتی شما هم عجله کنید..........البته نه مثل آن متلکی که اون دخترا بهت تو راه گفته بودن!!! گرفتی؟...۱..۲..۳..۴..
-----------------------------------------------------
-------------------اا-----اا-----------------------
------------------اا-------اا----------------------------
-----------------اا---------اا--------------------------
-------------ااااااااااااااااااااااااا--------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------------
---------------------------------------------------
سلام مرتضیجون.خیلی با معرفتی.مرسی.موفق باشی
سلام ببخشید دیر اومدم ولی اومدم من که نفهمیدم سیستم این پستت چی بود ...یه سر بهم بزن به روزم
دلا دیوانه شو !
سلام.
وای چه زیبا...موفق باشی منم هوس کردم بلینکم...
بازم بیا سر بزن بد نمیبینی...
تا بعد...
گاهی وقتها خیلی زود دیر میشه...پس عجله کنید ...